آسمان داشت عقده ها در دل
در فضای قبیله خاموش
در فضای که شرک می بارید
هریکی داشت یک بتی بر دوش
کعبه در ازدحام تنهایی
در حصار سپاه شیطان بود
سالها سال های پر تشویش
چار فصلش همه زمستان بود
ناگهان یک صدا ز غیب آمد
مژده ای سرزمین روئیا ها
می رسد لحظه های نورانی
چشمه ساری به عمق یک دریا
کوچه را عطر یاس می پاشد
قریه در انتظار یک عید است
آسمان و زمین چه می گوید
کعبه خود میزبان خورشید است
سینه بگشود کعبه دلها
بر روی یاس و نسترن خندید
سینه بگشود با تمام وجود
بر رخ ماه شیرزن خندید
آی ای روح سبز و اشراقی
می سرایم تو را چو اقیانوس
در گذرگاه یک شب دیجور
می گذارم بسان یک فانوس
چهره بگشای از زمانه تلخ
صبح صادق به بار می آید
چهره بگشا که چون تبسم نور
صاحب ذوالفقار می اید
۱۲/۸/ ۷۵برابر با ۱۳ رجب ۱۴۱۷ قمری