دریا به دریا، موج غم از سینه خالی میکنم
صحرا به صحرا با غمت، آشفته حالی میکنم
با نغمه های نوحه گر، همرنگ باران میشوم
یاد از نگاه عاشقت، یاد از زلالی میکنم!
تا بشنوم یک پاسخی، از داغ بی پایان تو
هر جمله از بغض گلویم را، سئوالی میکنم
آه، ای تمام تنهایی! ای تمام غربت! آیا کسی از ژرفای غریبیات آگاه شد؟ آیا کسی غریبانه های اندوهت را شناخت؟
آیا کسی پی به راز نگاهت برد؛ آن گاه که عطر حضورت را فوج فوج دشمن، در میان گرفته بود و چون گل، در احاطه چشمانی خوارتر از خار، درس مهر و عاطفه، به آسمان و زمین می آموختی؟
انگار، آستان کبریایی خانه ات، دانشگاه احساس فرشتگان بود؛ فرشتگانی که عاشق شدن را از تو آموختند و با تو، عشق الهی را تجربه کردند؛ عشقی که تو را در حصار تنهایی ـ دور از وطن و تحت نظر ـ قرار داده بود، عشقی که تمام موجودات را وادار میکرد، تا به ارتفاع نگاهت سجده، و ژرفای شکوهت را در عرش، جستجو کنند.
مولای من! اگر آفتاب میدرخشد، به نام توست! اگر ماه میدمد، به احترام توست!
اگر گل میخندد، اگر آبشار می رقصد و اگر پرنده میخواند، به خاطر تو و عشق آسمانی توست که جلوه جاودانی حیات را به تماشا گذاشته است!
… آن روز، تن رنجوری که داغ غربت بر دل، خستگیهایش را پشت سر میگذاشت، در بهار جوانی، به تجربه خزان نشست و همسایگی عرش را برگزید؛ مردی که کوردلان «بنی عباس»، به آفتاب جمالش رشک میبردند؛ کوردلانی که با چهرههای سیاه، اندیشه های سیاه، دستهای سیاه و جامه های سیاه، جهل مجسّم تاریخ بودند؛ جهلی که حتی «بوجهل و بولهب» را شگفت زده میکرد!
آن روز، نگاه تاریخ، شاهد غربت امامی بود، که همچون جدش، امام موسی کاظم علیهالسلام ، تشییع میشد؛ امام غریبی که تنهایی اش را آسمان، هیچگاه فراموش نخواهد کرد! امام غریبی که تنها فرشتگان الهی، پرستارانِ خلوت رنجوریش بودند!
اَلسَّلامُ عَلیْکَ یا وَلیَّ النِّعَم؛ السلام علیکَ یا هادیَ الْاُمَمْ؛ السلام عَلیک یا سَفینَهُ الْحِلْم؛ السلام علیک یا اَبَا الاِمامِ الْمُنْتَظَر؛
مولا جان!
آدینه همیشه بوی باران دارد
آیینه، غبار غم به دامان دارد
وا کن کمی از راه تماشا، ای اشک!
امروز دلم دوباره، مهمان دارد
درود بر تمام تنهایی ات، که حتی از دیدن فرزند، محرومت کردند! درود بر غربت دیر آشنایت، که یاد مدینه را در نگاهت زنده میکرد! درود بر عطر کلامت، که حضور بهاری ات را به سراسر گیتی، بشارت میداد! درود بر جهاد فی سبیل اللّه تو، که پایانش به «شهادت» ختم شد.
مولا جان! دستهامان خالی، چشم هامان پر از اشک و سینه هامان از داغ شهادتت، لبریز است.
فانوس به خون نشسته مژه هامان را نذر سقاخانه عشق میکنیم و پیشانی ارادت به آستان آسمانی ات میساییم؛ گوشه چشمی به ما کن، مولال نوشته ها و مراثی در سوگ شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام)
عشق، غربت، شهادت
سیدعلیاصغر موسوی
دریا به دریا، موج غم از سینه خالی میکنم
صحرا به صحرا با غمت، آشفته حالی میکنم
با نغمههای نوحهگر، همرنگ باران میشوم
یاد از نگاه عاشقت، یاد از زلالی میکنم!
تا بشنوم یک پاسخی، از داغ بیپایان تو هر جمله از بغض گلویم را، سئوالی میکنم
آه، ای تمام تنهایی! ای تمام غربت! آیا کسی از ژرفای غریبیات آگاه شد؟ آیا کسی غریبانههای اندوهت را شناخت؟
آیا کسی پی به راز نگاهت برد؛ آن گاه که عطر حضورت را فوج فوج دشمن، در میان گرفته بود و چون گل، در احاطه چشمانی خوارتر از خار، درس مهر و عاطفه، به آسمان و زمین میآموختی؟
انگار، آستان کبریایی خانهات، دانشگاه احساس فرشتگان بود؛ فرشتگانی که عاشق شدن را از تو آموختند و با تو، عشق الهی را تجربه کردند؛ عشقی که تو را در حصار تنهایی ـ دور از وطن و تحت نظر ـ قرار داده بود، عشقی که تمام موجودات را وادار میکرد، تا به ارتفاع نگاهت سجده، و ژرفای شکوهت را در عرش، جستجو کنند.
مولای من! اگر آفتاب میدرخشد، به نام توست! اگر ماه میدمد، به احترام توست!
اگر گل میخندد، اگر آبشار میرقصد و اگر پرنده میخواند، به خاطر تو و عشق آسمانی توست که جلوه جاودانی حیات را به تماشا گذاشته است!
… آن روز، تن رنجوری که داغ غربت بر دل، خستگیهایش را پشت سر میگذاشت، در بهار جوانی، به تجربه خزان نشست و همسایگی عرش را برگزید؛ مردی که کوردلان «بنی عباس»، به آفتاب جمالش رشک میبردند؛ کوردلانی که با چهرههای سیاه، اندیشههای سیاه، دستهای سیاه و جامههای سیاه، جهل مجسّم تاریخ بودند؛ جهلی که حتی «بوجهل و بولهب» را شگفتزده میکرد!
آن روز، نگاه تاریخ، شاهد غربت امامی بود، که همچون جدش، امام موسی کاظم علیهالسلام ، تشییع میشد؛ امام غریبی که تنهاییاش را آسمان، هیچگاه فراموش نخواهد کرد! امام غریبی که تنها فرشتگان الهی، پرستارانِ خلوت رنجوریش بودند!
اَلسَّلامُ عَلیْکَ یا وَلیَّ النِّعَم؛ السلام علیکَ یا هادیَ الْاُمَمْ؛ السلام عَلیک یا سَفینَهُ الْحِلْم؛ السلام علیک یا اَبَا الاِمامِ الْمُنْتَظَر؛
مولا جان!
آدینه همیشه بوی باران دارد آیینه، غبار غم به دامان دارد
وا کن کمی از راه تماشا، ای اشک! امروز دلم دوباره، مهمان دارد
درود بر تمام تنهاییات، که حتی از دیدن فرزند، محرومت کردند! درود بر غربت دیر آشنایت، که یاد مدینه را در نگاهت زنده میکرد! درود بر عطر کلامت، که حضور بهاریات را به سراسر گیتی، بشارت میداد! درود بر جهاد فی سبیلاللّه تو، که پایانش به «شهادت» ختم شد.
مولا جان! دستهامان خالی، چشمهامان پر از اشک و سینههامان از داغ شهادتت، لبریز است.
فانوس به خون نشسته مژههامان را نذر سقاخانه عشق میکنیم و پیشانی ارادت به آستان آسمانیات میساییم؛ گوشه چشمی به ما کن، مولا جان!